داشتم باخودم فکر میکردم که ، چه لحظات عمیقی رو بعضی اوقات تجربه میکنیم که اگر بعد ها بخواین تعریفشون کنیم یا اینکه دربارشون بنویسیم ، کلمه ای نداریم و جمله ای نمیتونیم بنویسیم. داشتم با خودم فکر میکردم که بعضی اوقات چقدر انسان تر از بقیه اوقات میشیم و چقدر این لحظات کوتاهن. اینقدر کوتاه که شاید بعد ها فقط حسشون رو بیاد بیاریم و دلمون بسوزه برای خودمون تو اون لحظه و موقعیت. و تازه متوجه میشیم که چقدر بزرگ شدیم و چقدر راه اومدیم تا رسیدیم به اینجا . یعنی جایی که دلمون بسوزه برای خودمون. دلمون بسوزه برای معصومیت از دست رفتمون، برای بچگی بیش از اندازمون ، برای اتفاقات ناگهانی زندگی که بی رحمانه پیش میاد و اصلا براش مهم نیست که ما چقدر بچه ایم هر چقدر هم که بزرگ باشیم. دلم میسوزه برای سپیده وقتی میگه: حالا چی فکر میکنه درباره الی... . دلم میسوزه برای ترمه وقتی از نادر میشنوه : برگشتن مادرت به این قضیه ربطی نداره قوربونت برم. و دلم میسوزه برای خودم در لحظاتی که باید بسازم ولی ایستادم به تماشا که: بچرخ ای چرخ زمانه تا کی کنی کار ما رها.
نظرات شما عزیزان: